Thursday, October 4, 2007

نوستالژی

بی رمق بودم. حوصله کاری را نداشتم. چند فیلم جدید و چند کتاب نخوانده روی میزم بود ولی جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم. قرار است به زودی اسباب کشی کنیم و به همین دلیل مادرم اصرار داشت سری به کتاب های قدیمی بزنم و آنها را مرتب کنم. شاید برای آدم بی حوصله ای مثل من این بهترین کار بود،سرکشی کردن به خاطرات گذشته. کتاب های درسیم پر بود از نوشته های عاشقانه ، فلسفی ، شعر ، جملات قصار . کنار و گوشه های کتاب هایم پر بود از ای نوشته ها.عاشق این بودم که هنگام درس دادن معلم ها و در میان همهمه صدای خشن آنها و پچ پچ هم کلاسی هایم ترانه زمزمه کنم و آن را مانند نقاشی در کتابم نقاشی کنم. « تو از کدوم سرزمین تو از کدوم هوایی که از قبیله من یه آسمون جدایی» « خوابم یا بیدارم تو با منی بامن همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن» « اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره» آخه اون موقع تازه عاشق شده بودم. عشقی که سرانجام برایم افسانه شد. جملات قصار را خیلی دوست داشتم . اگه کسی پر حرفی می کرد همیشه با این جمله عصبانیش می کردم. « اگه حرف نزنی و ساکت باشی مردم فکر می کنن احمقی ، اما اگه حرف بزنی مطمءن می شن که تو یک احمقی . پس لطفا خفه شو» . توی صفحه اول ادبیاتم این شعر نوشته شده بود

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
گفتم هوای میکده غم می برد ز دل
گفتا خوشا آن کسانی که دلی شادمان کنند
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند
گفتم که خواجه کی به سر حجله می رود
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

این تنها یادگار از دوستی بود که بعد از آن ندیدمش. کتابها را جمع کردم و آن را یکی یکی در قوطی که مادرم توی اتاق گذاشته بودم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.

2 comments:

dream said...

سلام!

Anonymous said...

منزل نو مبارك
بهمن جان
نوستالژي درست است
چشمك