Saturday, October 6, 2007

غایب از نظر

نه گاو نرت باز م يشناسد نه انجيربُن
نه اسبان نه مورچگان خانه ات.
نه کودک بازت م يشناسد نه شب
چرا که تو ديگر مرده اي.
نه صُلب سنگ بازت م يشناسد
نه اطلس سياهي که در آن تجزيه م يشوي.
حتا خاطر هي خاموش تو نيز ديگر بازت نم يشناسد
چرا که تو ديگر مرده اي.
پاييز خواهد آمد، با ليسَ کها
با خوشه هاي ابر و قُله هاي درهمش
اما هيچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد
چرا که تو ديگر مرده اي.
چرا که تو ديگر مرده اي
همچون تمامي مرد هگان زمين.
همچون همه آن مرده گان که فراموش م يشوند
زير پشته يي از آتشزنه هاي خاموش.
هيچ کس بازت نم يشناسد، نه. اما من تو را مي سرايم
براي بعدها م يسرايم چهر هي تو را و لطف تو را
کمال پخته گي معرفتت را
اشتهاي تو را به مرگ و طعم دهان مرگ را
و اندوهي را که در ژرفاي شادخويي تو بود.
زادنش به دير خواهد انجاميد - خود اگر زاده تواند شد -
آندلسي مردي چنين صافي، چنين سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتي که م يمويد
و نسيمي اندوهگن را که به زيتو نزاران م يگذرد به خاطر م يآورم.

فدريكو گارسيا لورکا

1 comment:

Anonymous said...

برو دلسیا
به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور
بخسب
بیارام
پرواز کن
دریا نیز می میرد...